خواستم عبور شوم
زان خطوط سرخ فاصله ها
بال گشایم تا اوج سفید رویاها
دربستر اندوه حسرتها
دل را نبود گذر از مرز دلتنگیها
خواستم پرنده آسمان شوم
ماه وستاره ها را
در وسعت تنهایی ها مهمان شوم
همه عمر به رویاها امید کاشتم
در موسم سبز آرزوها
چشم از روشن فرداها فرو بستم
دریغ ودرد مرا
با تمام رنجهای نهان دل
دل در سودای تو شوق طپیدن بود
ای عشق
لحظه ها را فرصت ارمیدن نبود
از آندم که در راه تو گام شدم
سوگند بخدای پیوندها
هرگز
این روح وروان خسته را
سخن هیچ عذر و بهانه ای جز رسیدن نبود
افسوس براین سرنوشت شوم
چرا…؟ چرا عشق والاترین آرزوها را
لحظه رسیدن نبود.
س.آ