سکوتم را بدست باد می سپارم هردم
نفس ها درسینه تنگ است بهر دم
دراین آلوده سیاهه بیگانه گانیم
دیده پرنور و به عشق از گرسنه گانیم
داد ازین بیداد سکوت را قفل وزنجیر زنند
باد را در قفس افکندن و نهیب از غیب زنند
شاخه های رقصان بید وصنوبر را چند تبر افکندن
نفرین براین اژدهای هفت گون جهل
اورا پنجه مرگ همچون خون آشام
چنین بانگ اش بهزار دشنام
بیچاره سکوت چند در قل وزنجیر هیاهو
بهاران را چه شد کجاست فوج پرستو
خرده مگیر برمن توای نغمه سرای گل وسنبل
چکامه دان وغزل خوان هر بزم چو بلبل
کوچه های گذرم را فانوس نیست
دیرگاهی است براین مرز وبوم
جز شب زده گان رنجور هیچ قاموس نیست
از وهم وخیال گام شدن پل نمیخواهد
نظر برمردم خسته و تنگ آمده ازجان
آفتاب ومهتاب نمیخواهد
مرا با سکوت مگر فریاد دل نیست
نگاهم بصد زبان راز گوید
گر مرا قلم در دستان
هرچند بی آب ونان
نحیف تر از هر بیان نیست
تلخ است جانان من
افسوس این رنج بی پایان را قصه امروز ودیروز نیست…
…
در این جهان سراسر جنگ وخون
آرزوها پیروز نیست.
ماه: نوامبر 2020
رویاها نیز رنگین اند.
جوانی موسم شکفتن ها بود
گل کردن وطراوت بخشیدنها بود
چه بگویم زان سالهای دور
از مرگ هزاران گل وهیاهوی کور
زان غنچه هایی که نشکفته پرپر شدن
نهالهای نورسته ای که اسیر تبر شدن
بهار عمر ما چه تیره وتار بود
آرزوهایمان گرفتار فریب روزگار بود
گر به اندیشه نظر برآن روزان میبرم
هنوز در سینه به درد رنجورم و آه میبرم
چه فریب شومی بود آن همه قیل وقال
بعد سالیان چگونه زخاطر برم آن وهم وخیال
ما را درسر هزار شور وشوق پرواز بود
افسوس فریب مان دادند وقصه محال بود
همه عمر و جوانی ما به طوفانها فنا شد
شکست دل ما ورویاهای ما تباه شد.
بیدار و دار
ای خصم
گمان مبر اشک ما
از ضعف ماست
بترس از روزی که سیل اشکهای ما
بخروشد ودریا شود
چند ما را به سرخ خونمان
جاودانه ایستادن
هزار جوانه
هزار نهال روئیده بر یادمان شهیدان
ای مقدس ترین فصل قیام
ای سرخ خونین آبان
سحر نزدیک است
این تکرار تاریخ است
ما را از چه می ترسانی
مرگ در راه آزادی
اولین وآخرین آرزوی ماست
من از نسل سیاوش ومازیارم
من فرزند خاک پاک ایرانم…
آغاز
آغاز
آه کشیدنم هیچ بویی از ترس ندارد
آه که از این روزان ابری سخت دلگیرم
حتی اگر مرا توان جنگیدن کجا شد شمشیرم
بهرگوشه ازین خاک
ناله ها از فقر وگرسنگی ست
درختان هوش وخرد
جمله یکایک خشکیدند
چشمه های حیات را
اهریمنان آلودند
آه چرا ما را به همدلی و یکرنگی بهایی نیست
تیغ جلادها برگلویمان
هرچند مرگ همیشه پایان نیست.
شاملو
شاملو
چگونه فریاد نشوم
بغض سالیان در گلویم را
به هزاران آه گل افشان نسازم
هر واژه از حنجره زخمین ات
مرا مرحم رنج هاست
از خاک پاک آلوده بخون پرنده گان اندیشه وپرواز
از دریای نیلگون توده های در فقر ورنج
و از عشق چنان سخن افروخته برتارک اندیشه های توست
که مرا دیوارهای سکوت وترس
همچون بارش باران فرو ریزد
نام تو همانا بامداد وآغاز است
گر صده ها خورشید آرزوهایت برنتابد
برلاله های روئیده بر مزار تو
گل واژه هایت همچون ستاره گان وخورشیدند…!
فریب
دلدادگان آسمان وپرواز را چه شد
جمع مرغان آواز ونغمه پرداز را چه شد
بعد طوفان آشیانها طمعه خشم وکین گشت
آین همه اندوه چرا جشن آغاز را چه شد
روزگاری روزما شب بود و خورشیدش نهان
جانفشانی ها کردیم آنهمه عشق وایمان را چه شد
ایکه خون سرختان مشعل افروز بیداری ما
درد دیرین باقی است گاه درمان را چه شد
من نگویم گاه پیکار است وستیز
شب وظلمت تا کجا شوق
خورشید را چه شد
از زمین وآسمان درد ورنج چون بارش است
ای رفیقان رزم ما وعهد وپیمان را چه شد.
س.آ