بوسه بقا

من نیز عشق میشناسم
عشق را درآغوش صداقت سروده ام
خانه ام رو بباغ محبت دارد
و پنجره ای برای تماشا
گلدانی دارم با گل شب بو
هدیه ای به ماه وستاره ها
بهر طلوع شاخه های انار
باغ پدری
پذیرای گنجشکان آواز خوانند
من از ورای پنجره اشتیاق
نماز میبرم بر زندگی
تمام وجودم پر شده از
دستانی که لحظه هایم را
برای فردایی دیگر به شوق میخوانند
او می آید قبل از آنکه گل نگاهم پژمرده انتظار شود
آنکه همیشه در راه است
پیش از زایش اولین بوسه آفرینش
ای ستاره صبح
تو نیز میدانی
او را هرگز نبودش آغاز.

چشم محبت

از دریچه چشمان تو
تا نگاه من

نگاه بر خطوط موزون دلنوشته های شاعران دلسوخته
اندیشه بر رازگونه های از دل وجان برخاسته
ریسمان پیوندی است
میان من و آن شوق سرگشته
چرا اینگونه بدرد میسوزم
از پنجره نگاه های عاشقان دل شکسته
گاه زندگی گرمابخش لحظه های کور میشوند
گاه افسرده ودلمرده ترین چشمان
بر فرداهایی که امید همچون بلوری است
کز نامرادی های روزگار شکسته
آنگاه
ترک برمیدارد قلب رویاهایم
با خویش در جدالم
با چگونه واژه هایی امید را رایگان به تو ببخشایم
چگونه از درد ورنج بیشماران پرده برگیرم
و با هر چرخش قلم بذر امید وآرزو
بر باغ اندیشه ها سبز باورها سازم
مگر جز عشق و صداقت
جز یکرنگی و محبت!
میخواهم فریاد برآرم
زندگی را با تمام خوب وبدهایش
با تمام شادیها و رنجهایش
زندگی باید کرد
با این عمرهای کوتاه
نفرت وکینه ها را در دل جای نیست
وقتی میدانم ومیدانی
بفردای که شاید زندگی از آن ما نیست
براین ردپاهای قلم و اندیشه
هیچ زاده گان را
هیچ رویایی بی حضور عشق واحساس
نوشداروی نیست مگر با ستاره گان اندیشه .

سمفونی ۵۷

بهار چگونه رنگی دارد
در نگاه دلمرده گان شهر اندوه
خزان چه رنگین میخرامد
در سمفونی باد وطوفان
فصلها تکرار بی پایان سوز خورشیدند
آیا کسی بجان سوختن را هدیه ای از خدایان میشناسد
وقتی دیرزمانی در آتش رنج ودرد
فصلها رنگ از شعله های حسرت دارند
چلچله های سفر نغمه خوان سرزمینهای دوراند
شاید شاید
باید پرواز را دگربار در ستایش ستاره ها معنا بخشیدند
وبهار را از دریچه آسمان بتماشا نشستند
شهر من آبستن زایش کدامین اسطوره است
کاینچنین سکوت مینوشد
رستگاری تنها یک بهانه بود
در سرزمینی که مردمانش
سوگوار مرگ زمستانند
تاچند فریب چراغ شب است
آنجاکه پایان آغاز رویاهای دیریافته گان زندگی ست
آنانکه قفس را بامرگ خویش به تمسخر قصری زرین سروده اند
زندگی را نیز دوست میداشتند
یادها هرگز رخت ماتم نمیپوشند
و هیچ آرزویی هرگز زاده اوهام نبوده است
وقتی فرداها را
همیشه طلوع خورشید هزاران معنا میبخشد.

انتظار


برخاک تان اشک نریزم هرگز
با ناله وماتم رخت سیاه نپوشم هرگز
ای کبوتران مسلخ جعل خدایان دروغین
هر قطره از خونتان
نهال عشق وآزادی را ببار خواهد نشست
میدانم داغ تان بردل چه گران نشسته است
میدانم اشک مادران وفرزندانتان
سیل خروشانی است در فردای بیداری …
و بفرداها آرمانتان شکوفای آزادی است
گورتان را چه نشان زیباتری
و چه نام آشناتری
طلوع یادآور گورتان
وآفتاب نوازشگر خاکتان
ای بی نشان های ستاره نشان.

س.آ