بهار چگونه رنگی دارد
در نگاه دلمرده گان شهر اندوه
خزان چه رنگین میخرامد
در سمفونی باد وطوفان
فصلها تکرار بی پایان سوز خورشیدند
آیا کسی بجان سوختن را هدیه ای از خدایان میشناسد
وقتی دیرزمانی در آتش رنج ودرد
فصلها رنگ از شعله های حسرت دارند
چلچله های سفر نغمه خوان سرزمینهای دوراند
شاید شاید
باید پرواز را دگربار در ستایش ستاره ها معنا بخشیدند
وبهار را از دریچه آسمان بتماشا نشستند
شهر من آبستن زایش کدامین اسطوره است
کاینچنین سکوت مینوشد
رستگاری تنها یک بهانه بود
در سرزمینی که مردمانش
سوگوار مرگ زمستانند
تاچند فریب چراغ شب است
آنجاکه پایان آغاز رویاهای دیریافته گان زندگی ست
آنانکه قفس را بامرگ خویش به تمسخر قصری زرین سروده اند
زندگی را نیز دوست میداشتند
یادها هرگز رخت ماتم نمیپوشند
و هیچ آرزویی هرگز زاده اوهام نبوده است
وقتی فرداها را
همیشه طلوع خورشید هزاران معنا میبخشد.