از کوچه های آشنا
میگذرم
سایه وار غریب و تنها
از درختان عطش مرده
از گلهای غبارینِ پژمرده
هزار هزار شرم مینوشم
و
نفس تا نفس آهم سکوت !
آنجا حدیث عشق بود
نهرها
جاری سرخ مردانگی !
ای خاک لاله گون
بکدامین خزان عریان میسوزی !
بکدامین بهار
پرواز
یادمانِ قاب عکسی ست بردیوار!
در کنج دلتنگی های پائیز!
غنیمت ها به تاراج آفتاب ؟
…….!
پدر
ترا به میراث شقاوت ها
ارمغان کدامین نفرین است!
شمشیر او میخواهم
به بازوی وعده گاه
فریاد مرا…
چه آتش است
براین خیمه گاه یتیمان !
ضحاک افسانه فصل بی آغازی ست
که پایان اش
هنوز
اشک بی مشک امروز من است.