فریب

دلدادگان آسمان وپرواز را چه شد
جمع مرغان آواز ونغمه پرداز را چه شد
بعد طوفان آشیانها طمعه خشم وکین گشت
آین همه اندوه چرا جشن آغاز را چه شد
روزگاری روزما شب بود و خورشیدش نهان
جانفشانی ها کردیم آنهمه عشق وایمان را چه شد
ایکه خون سرختان مشعل افروز بیداری ما
درد دیرین باقی است گاه درمان را چه شد
من نگویم گاه پیکار است وستیز
شب وظلمت تا کجا شوق
خورشید را چه شد
از زمین وآسمان درد ورنج چون بارش است
ای رفیقان رزم ما وعهد وپیمان را چه شد.
س.آ

باور

برگهای از کتاب بهار در یاد
هر برگ حکایتی بر هوش چشمانم
قصه از جوانه های امید
روییده بر خاک باران خورده تردید
در وسعت کویر واژه های تشنه
رویاها سیراب خاطرات دور من اند
چه زیباست
اگر کویر همچون دشت
سبز باورهایم شود
برگ برگ لحظه های بلوغ
آبستن حادثه ای تازه است
برای بودن
چه نیکوست اندیشه های تو نیز
همچون بهاران سبز گردد.

س . آ

روزنه

آسمان تیره وتار است
اهریمن مار بدوش
آنکه تشنه خون است
هنوز ازخون جوانان وطن مینوشد
گاه رزم وپیکار است،

ای شمائیان که بتماشائید
برخاستن دگربار تکلیف است
تا ضحاک وضحاکیان درکارند
هرگز نروئید گل امید
این تکرار شوم تاریخ است.

رویای گندم

سطل های شهر نامهربان
این همدم کوچه های فقر
راز عشق میخوانند
از آه جانسوز مادران
واز سکوت پردرد ورنج پدران
چه رویای عجیبی ست
شوق یافتن عروسک سخنگو
در وهم چشمان پرشور کودکان …
اینجا، سرزمینم ایران
مرا دیگر لعن ونفرین نیست
شکوه وتکریم از این هرمان نیست
داسهایمان سخن از روزی میبرند
که پدرانمان برای بهشت رویاها
سربریدن سکهای آبادی را
بجرم واق واق شان
یا شاید بجرم آشتی با گرگهای بیابان
گناه آنان زفریب شیطان بود
سکوت وناتوانی امروزمان
از جهل وغرور کورمان
بامن حرفی بزن
راه کوچه خورشید نشانم ده
ای آنکه آسمان وزمین ازآن توست
بهشت ارزانی فربه گان نامقدس
مرا جهنم ونان گندم بس است
گر من از تبار وفرزند آدمم
زاده عشق حوای مادرم
نه هابیل ونه قابیلم
از خاکم وخاک اولین وآخرین اندیشه ام
مرا از این سطل های یاس
تا مزرعه های طلایی گندم
تنها یک واژه بود
فریب وفریب وفریب
که حک شده برپیشانی این خاک کهن
افسوس با نام تو
هنوز فروزان است
شعله جهالت
برعقل وهوش این مردم درمانده و غریب.

اشک فراق

از ترنم دانه های جاری اشکم بخلوت شبانه
نام ویاد توست هرواژه راصد شعر وترانه
آندم که سایه حضوررهگذری در آینه خیال
درهم میشکند این سکوت و سکون بی مثال
با سرآستین شرم میزدایم فعل زاریم
تا کس هیچ نپندارد دلیل شب زنده داریم
با دل هزاران گفتگو میبرم به راز و نیاز
تا زخاطر بزدایم این سوزغم واندوه جانگداز
افسوس وصد دریغ از من ودل شکسته ام
در فراموشی روزگار هنوز بسوگ نشسته ام
این شوق کهنه را پیوند است با هر واژه نوین
گرمن ودل را سوختن است درآتش غمی دیرین
باشد تا زشکوه های شبانه ام شوق فروزان شود
تا در آسمان دلم بدرخشد وستاره جاودان شود.

س.آ

۶۷

ظهر داغ تابستان و آوای جیرجیرکها
هوا دم کرده
نه نسیم و نه باد ملایم دریا
نفس ها آتشی فروزان
تب کرده چمن وباغ وگلستان
ظهر داغ تابستان
یاد آور وداع تلخ یاران و رفیقان
ننگ تان باد ای دژخیمان
هزاران کبوتر شاد پرواز و آزادی
غلطیده در خون سرخشان
در آن شوم تابستان
بهر تابستان یادها مرا زان مرغان عاشق
سرخ خونشان چراغ راه این تیره زندان.

شعر من

شعرمن از هجوم درد ها و رنجها خونین است
درد کودکان گرسنه
دختران بی پناه خیابان
درد مردان شرمزده لقمه ای نان
درد سفره های خالی
وزنان ومادران رنج وکار
درد شبانه های خونین انگشتان
در جیرجیر دارهای قالی
شعرمن رنگ از آه وناله های هر روز وهر شب فقر دارد
اگرچه تهی وخالی از واژه های قشنگ است
خالی از گل وبلبل های نغمه خوان موسم بهار است
این سینه شعله سوز دردهایی است
از جنس مردمان سرزمینم ایران
زبانم از آتش گداخته ظلم وستم سرخ است
چه باک مرا
اگر سرم برباد دهد به بهای آزادی
شعر من از هوای نفس میکشد
که هنوز
تیره وتار است
اما امید رهایی وپرواز رویا نیست
این بشارت خونهای است
که بسالیان
بپای درخت آزادی جاری ست.

س.آ

ایمان سبز بهار

وقتی قلم میرقصد بر سطوح کاغذهای آرامش
چه افسونگری است این بیشه زار خیال
نقش واژه ها انعکاس تابش نور خورشید است
در غروب مرگ رویاها
سایه ها میدانند وسعت تنهایی دشت خیال را
ای اسب سرکش شور واحساس
خانه در انتظار کوچ پرستوهای مهاجر
بسالیان بیاد نشسته است
دلتنگی های لرزان بر برگهای سفید
فریاد میبرند ازدحام کوچه های خوشبختی را
ایمان بیاوریم بشارت بهار را
در رویش سبز دگرباره آرزوها.

س . آ

پائیز غم انگیز ۲

من از سرب وآهن نبودم
از زخم نیش ونیشتر گریختم
درصبح طلوع اولین خورشید زمستان
بازگشت پرستوها را به انتظار آواز دادم
دلم خون است از بغض دیرین وداع
این کهنه سرباز پیر

در اعتزاز پرچم سرخ خون وقیام

حسرتها بجان مینوشد
پیکرم بیادگار از گلوله های دژخیمان بیشمار دارد
کنون دگربار چگونه بانگ سحر از حنجره حسرت برآرم
بسالیان کشته شده گانم و نفس میکشم
بیچاره زانوان خسته تاریخ سرزمین من
ازین تکرار و تکرار تکرارها
سینه اش منزلگه هزار هزار لاله در خون تپیده
شبانه هایم اشک گرمی است
از دل سرد ویخ زده برشیار گونه هایم
نمیدانم بکدامین طلوع
داغ آفتاب برتنم خواهد نشست
همچون سرخ گلوله های خصم
بر قامت آرزوهای شهیدم
کیست که بامن نگرید
کیست که پاره پاره جگرهای مادران داغدار سرزمینم را
بسوگ نشسته باشد
ای تالابهای وحشت ومرگ
ای نیزارهای اندوه وشیون
رویاهای جوانم را فریاد کنید
دلهای زخمین وچشمان نگران کوکان ونوعروسان انتظار را …
که چنان در آتش داغ جگر گوشه هایمان میسوزد ومیسوزد و…میسوزد

س.ا

پائیز غم انگیز

تنها درخلوت اندیشه سکوت میشکنم
چشمانم سرخ خشم است
نه از کین ونفرت
میسوزاندم آتش نهان از جهل وتعصب کور
چگونه به اعتدال بنشینم
بر گور هزاران امید نونهال
چگونه دست نیایش برآرم
بر خروش رودهای جاری خون وعصیان
پیامبران رستگاری تماشاگر کدامین بهشت اند
مناره های استکلتهای گرسنه
زوزه سکان سترون
گرگهای رنگین پوستین پوش
بدیده گانم مشکوکم
جامه حسرت وآه چه بر قامت خمیده زخم میزند
باد مویه شبانه نیزار را زمزمه میکند
رودها و تالابها برسینه خاک میکوبند
خلوص بره های مسلخ را
چه وقیحانه رجزی است
چهچه تیربارهای مقدس
فریادم دیرگاهی ست درمرگ خویش سکوت را آه میکشد
ترا چگونه صبری باید
میان آتش ودودهای خفقان
اشکم ودرد
و شاید فردای که بیگمان رقصان بردار ترس وسکوت خویشیم…!

س.آ