آه زندگی ست

آه
ای خیال خوش روزان آفتاب
رویاهای سفید روشن مهتاب
آرزوها را وهم خوابی بود شاید
دل چو ابری اسیر باد مستی بود شاید

آه
کنون منم با هزار طرح خاکستری خیال
یا که شاید
تنها فتاده ایی در چاه زوال
فریاد ای روزان خورشید دور
چشم شب تیره و راه ظلمت کور

آه
دلا خوش باشم با جام می ام
زخون سرخ خوشه انگور
تا بگرید خصم زبون
به شادی ام
ازین عشق و دیده پر نور.

س.آ

از ماست که برماست

آی ی …ی روزگار
آمیخته به آهی …ی بسیار
تاچند سکوت وانتظار
درپس دیوار حسرتها و
ابر بغض های تیره وتار؛

ای مردم بتنگ آمده از جان
زین نامرادیهای بیشمار
گرسنگ باشیم
دل سنگ را
تاب وتحمل این همه درد ‌و رنج نیست؛

چگونه سالیان به فریب زیستن
کس ازغیب به یاری برنخواهد خواستن
تاخود به همت برنخیزیم
خانه ظلم بکدامین بازو فرو ریزیم؛

آندم چو من وتو ما شویم
کوه ها از جا برکنیم
ای …ی روزگار
همگان نیک میدانند
از ماست که برماست.

س.آ

غرور وافتخار

درخلوت خویش نه به آه وحسرتها
به هزار شوق میگشایم دفتر یادها
از سالیان عمر رفته ام
با دل واندیشه ام

روزگاری دشت سبز بود از سنبل وشقایقها
کنون یکه تازی میکنند
علفهای هرز
این بی بوته خارها

دگربار باز آیدم روزان رفته
راه همین است با شعور اندیشه ها
دردی اگر درسینه میجوشد مرا
درد مردمی ست اسیر رنجها

آنچه خاک را کیمیا کند
انسان است به تدبیر عشق وهنر
صد دریغ بایدم
از مرگ انسانیت انسانها

روزگاری دور
هرسخن درحصار تنگ باورها
چند گرفتار جهل نامردمی ها
چون منی بیشمار خاموش بانگها
از ایمانهای کور
آن خفته بیداران کفتارها

گر دریغ ام باید
درد ورنجی ست
تا طلوع خورشید فرداها
تا دگربار گلها این کویر را
رنگ شادی بخشایند در بهار آرزوها

ای جانهای درخاک شده
پیکرهای تان ریشه گردد
در شکوه آرمانها
گر ببار نشیند آن ناب اندیشه ها

امروزم چون هزاران رنج
از درد نان و تاراج عمر
شیرین لذتی ست
همچون سرو ایستاده در طوفانها

درخلوت خویش صبور
با دلی آرام و
اندیشه ای سرشار غرور
چو‌ عزت ونام نفروخته به زر و زور

در این سالیان تزویر وریا
چه زیباست
انسان زیستن و انسان ماندن
عشق وآزادی ست آئین ما.

س.ا

فریب مقدس

آنانکه که نشناخته درد
درمان خلق کنند
گم کرده ره آفتاب
فانوس شب ورد دعا کنند
هزاران خصم نتواند به تیغ و رگبار مسلسل کند
ره گم کردگان روز را
شمع شب رهنما نیست
بیدردان خلق در زنجیر را
درمان حاکمان وفا نیست
بگذار گوش شب فاش گوید
زوره گرگان گرسنه را
درحریم فربه گان مقدس
چون عوعوی سکان آبادی
تاچند دست نیاز برند
بدامان قصابان مسلح ردا پوش
به لقمه نان چوپانان هزار رنگ هزار فریب
آنانکه در پیشگاه خدایان
هزاران از جوانان درخاک کنند
همانانکه خلق را رمه خویش خوانند
و خود را موسی کلیم الله…
کر وکوراند بفریاد خلقی
ازین فرعونیان تزویر وریا…

س.آ

چله نشین یادها و حسرتها

چند لحظه بیش نبود
رویاهایی که ریشه نکرد
تیشه بود وبرخاک نشاند
باورهایی که بوی آسمان داشت
سالیان میگذرد ‌وسروهای خیال
سبز آرزوهایی ست که بر زانوان بی رمق اندیشه ها رقصانند
با بهار آغازی بود
زمستان چرا سبز میخواند
من از کوچه های یاد چگونه فریاد شوم
درحصار معجزه های سنگ
خشت های کهن گواه من است
نسب ام میرسد به آفتاب
با شمع قرابت چه بخوانم
ای زنده بگوران عصیان وقیام
کنون سکوت قلم بسالیان با شمائیان سخن میگوید
از هزاران درد جانسوز پنهان
در ازهام کوچه واژه های گنگ ولال پریشان…!

س.آ

دریچه

پشت پنجره چه صفای بود
پرده ها رنگین
باغچه سبز خواهشهای بلوغ
زاغی پیر بر شاخه سرو سکوت
شبنم صبحگاهی مروارید چشمان تماشا
گنجشکان هیاهو آوازخوان
رویاها پر پرواز خیال
ای یادگاران دیریافته بهاران
دل گلهای شمعدانی
هنوز
فریاد میبرد زان گلدانهای سفالی
یادها مرا در دل
ای نفس های گرم مهربانی
تا امید هست
با من بخوان
زندگی نیست خالی…!

س.آ

طلسم تنهایی وسکوت

نمیدانم زعشق دلگیر وغمگینم
یا به اندیشه
ز نامرادیهای روزگار چنین زمینگیرم
یا که شاید درالتهاب کوچ پرنده گان
دل بهوای پریدن بیتاب است
آه ازین واژه های تلخ سکوت
هزاران سخن دارد و شرمگین است
گر از دل گذر کنم
با چشمان شیدایم چه کنم
گر با سکوت تا دیار اندیشه ها سفر کنم
با زبان سرخ رویاها
چگونه مرغ پرواز دلم را
زین قفس آرزوها رها کنم
چند ازجمع مرغان پرواز چشم فرو بستم
از خروش دریاهای مواج
تا بلند قله های آرزو دل بریدم
افسوس خلوت چاره ساز دل من نبود
هم آغوش شعرها وافسانه ها شدم
افسوس هر یک مرا بشوری چون شعله ها بجان افروخت
درد این شوریده حال را
تنها شوریده حالان دانند
خاموشی و خلوت گزیدنم را چه سود
باید درآتش عشق هزاران سوخت و آرام غنود.

س.آ

عشق و رویا

خواستم عبور شوم
زان خطوط سرخ فاصله ها
بال گشایم تا اوج سفید رویاها
دربستر اندوه حسرتها
دل را نبود گذر از مرز دلتنگیها
خواستم پرنده آسمان شوم
ماه وستاره ها را
در وسعت تنهایی ها مهمان شوم
همه عمر به رویاها امید کاشتم
در موسم سبز آرزوها
چشم از روشن فرداها فرو بستم
دریغ ودرد مرا
با تمام رنجهای نهان دل
دل در سودای تو شوق طپیدن بود
ای عشق
لحظه ها را فرصت ارمیدن نبود
از آندم که در راه تو گام شدم
سوگند بخدای پیوندها
هرگز
این روح وروان خسته را
سخن هیچ عذر و بهانه ای جز رسیدن نبود
افسوس براین سرنوشت شوم
چرا…؟ چرا عشق والاترین آرزوها را
لحظه رسیدن نبود.

س.آ

ومن نیز

چه زودباور وخوش خیال بودم
نگاه ولبخند تورا
وچه دلباخته بودم
در کلاس الفبای عشق
کنون در غروب آفتاب رویاها و آرزوها
دل هنوز به روشنای مهتاب و رقص ستاره ها بیقرار است
چه بگویم
وقتی همیشه شاگرد ممتاز کلاس عشق باشی
جز امید وصال ترا هیچ بهانه ای نباشد
ومن نیز…

س.آ

خواب عقربه ها

علفزاران اندیشه سبز رویاهای نسیمی ست
کز غروب خورشید هنوز دلتنگ است
چوپان پیر:
گوسفندانت چه فربه میچرند
بوته های نورس آرزوهای سبز را
غمگین واندوه بار گذر میبرد نسیم دور
رقص بیهوده گیهای هرزه ترین زمزمه های رستگاری را
دیری ست هیچ پرنده ای آشیان نمیکند
وهم چمنزاران را
هیچ پروانه ای پر نمیگشاید طلوع اندیشه ها را
گرگهای درنده خواهند آمد
روزی را که
چوپان خود بره هایش به مسلخ میسپارد
میشنوم بع بع گوسفندان رمیده از رویاها را
که همچنان دل به آوای نی لبک چوپان پیر
تنها لگدمال میکنند مزرعه سبز فرداها را…!..!!

س.آ
تقیدیم به تمامی آزاد اندیشان وطن
وآنانی که دیگر نیستند.