زله (گرفتار.خسته.عاصی)

از کوچه های آشنا
میگذرم
سایه وار غریب و تنها
از درختان عطش مرده
از گلهای غبارینِ پژمرده
هزار هزار شرم مینوشم
و
نفس تا نفس آهم سکوت !

آنجا حدیث عشق بود
نهرها
جاری سرخ مردانگی !

ای خاک لاله گون
بکدامین خزان عریان میسوزی !
بکدامین بهار
پرواز
یادمانِ قاب عکسی ست بردیوار!

در کنج دلتنگی های پائیز!
غنیمت ها به تاراج آفتاب ؟
…….!
پدر
ترا به میراث شقاوت ها
ارمغان کدامین نفرین است!

شمشیر او میخواهم
به بازوی وعده گاه
فریاد مرا…
چه آتش است
براین خیمه گاه یتیمان !

ضحاک افسانه فصل بی آغازی ست
که پایان اش
هنوز
اشک بی مشک امروز من است.

درد مشترک

مرا با ضرب شمشیر مسلمان کردند
و تو را
با زخم گلوله به بردگی بردند
من از جهل هزاران ساله ام
بدرد مینالم
و تو
از تحقیر اربابان زر و زور
در آتش حقارت ها میسوزی
برادر سیاهم
دستت را بمن بده
قلبم را
مهرت را بمن بده
جانم را
باعشق سفید تو پیوند خواهم زد.

امید

این سفره پررنگ
انباشته ز نیرنگ
دل من است!
بر کدامین خاک گشودنم
بر کدامین بستر آسودنم
خسته ام
خسته از این همه سکوت
خسته از آن همه فریاد
چه آتشی ست
هزاران بار سوزاندم
هزاران بار میدهد بربادم
ومن
هنوز مشتاق و منتظر
تا او برآید
و در سکوتم
در فریادم
مرا با طلوع خورشید
پیوندم
مرا با زندگی
پیوندم،،،!

مرگ بیصدا

آنچه تو را خاطره است
مرا رویایی ست دور
در کوچه های دلتنگی،

آنچه تو را نگاهی ست گذرا
مرا همه دنیایی ست بتماشا،

بسالیان در ردای عشق زیسته ایم
کدامین لحظه
آوایش بگوش جان شنیده ایم،

روزی که باورهایمان ترک برداشت
روزی که محراب عشق مان فرو شکست
روح ظریف مرا
دیو سیاه تردید
بکویر تشنه مهر سپرد
تو را نمیدانم
بکدامین آهنگ خیال
برابر آینه ها خیره میمانی
و مرا بتماشا
در رقص گیسوانت
تا سرپنجه نسیم بازیگوش
میخوانی،

با لبخندهای من
دیگر هیچ بهاری آغاز نمیشود
هیچ گلی با دستانم شکوفا نخواهد شد
چرا که
روحم با کویر تنهایی همنواست
چرا که
عشق هم مردنی ست.

صبح اندیشه

چه غم است
نشسته مرا در سرای اندیشه
خواندم و سرودم
لیک هیچم اندرین بیشه
من زدلتنگی های دل و یار واغیار گفتم
آتشی شد مرا
چو ندانستم طریقت این پیشه
آه بردم و اشکم روان
کز نامرادیهای دوست
افسوس ندیدم غم جانش به هیج اندیشه
دلا همه عمر
من بود من خودستای من
کس چه خواند اسرار دل سرو بی ریشه
زان روز
چو بدستان داس بود و خرمن گندم
چشمی نخواند آوای حزینم
زظلمت آن کوچه
کنون آن کودک بادپای روزان رنج و کار
جز ناله ودرد مردمان رنج
ندارد بجان شوق هیچ اندیشه!

رویا

من هنوز در فکر توام
فکر آن نگاهت
و آن تبسم سکوت
نقش بسته بر لبانت
گاه باخود میگویم
شاید تو نیز
در خوابم بودی
یا رویایی دور
که لحظه هایم می ربودی
گاه به فرشته ها ایمان می اورم
و مست از این افکار پرشور
ولی افسوس
که همیشه مست
یا خواب نیستم
آنچه دیدم !
مرا نیز شاید
وهم و پنداری ست
و این همه
تنها
خاطره بودنم
به بیداری ست !

گمشده

دلم گرفته
نگاهم ابری ست
بوسعت تنهایی های خدا
ترا ستوده ام
و
منِ خویش بوئیده ام
در نقش آئینه ها،
دلم گرفته
بغض غریبانه ای نقش میزند
از قصه جدایی ها
برنگاه بهت پنجره ها،
خدا درون مرا
کی صدا میبرد
در حسرت
گل پرپر شده خاطره ها،
پژواک آه من است
هنوز
آیه رسولان
در زایش لحظه ها،
دلم گرفته
شاید در این بغض های بی پایان
سایه محو شود
در آغوش خورشید رویاها !

آنان!

باخود بخلوت میشوم
از درد نمیگویم
از تنهایی و هجران هم نمیگویم!
در خلوتم غوغای ست
از خلوتیان فراموش
یاران سکوت و یادها
آنانکه در سرخ خون خود غلطیده اند
تا صبح را بشارت آواز تو باشند
فریادشان خاموش نگاه شب پرستان است
تو میدانی !
خلوت مرا هزاران فریاد است
گر بقلم نشیند !
شب اهریمنان پایان است
دلها را
خورشیدیان دربند آوازند
شعله ای میباید
ورنه
خورشید نگاهم آزادی است.

عبور

اینروزها دگر مرا شعری نماند
تا در وصف تو شاعری کنم
این عادت انگشتان من است
گر با قلم و کاغذ نقش جانم میزند،

شعر را دلی باید عاشق و شیدا
شاعری را نیز به ذوق هست و هنر
این غمنامه های پریشان
قصه اش درد من است
همسان با گل آفتابگردان
جز خورشید هیچ نشناسد؟
سایه را
بیگمان !

ای آزادی

نام تو حک شده بربال کبوتران
یاد تو سبز است بخون یاران
بکدامین بهار شکوفه کند
اندیشه ام،
نمیدانم !
من آن تک درخت روئیده در کویر آرزوهام
هزاران سال به انتظار
ریشه در خاک تو دارم،
و تو
در آسمان رویاها
مرغ پروازی،
ای آزادی !