شور وشوق عاشقانه

از جاده های غربت تا شهر آرزوها
از قصه وافسانه تا حقیقت عشق و وفا
با پاهای برهنه از رویاها
با دستانی تهی از مهربانی ها
تنها بشوق به تو رسیدن
تنها به بهانه درآغوش کشیدن
چشم برهم ننهادم
از باد وطوفان حادثه ها هرگز نهراسیدم
دریغا با تمام امیدهایم
بی آنکه ترا شناسم
درغروب آرزوها به تو رسیدم
اکنون در پیله غم واندوه
امید و رویاهایم را
درخلوت وتنهایی هزاران بار بوسیده ام
تو ای کابوس دیرینم
درخواب وبیداری دگربار از تو به خود رسیده ام.

س.آ

سکوت تلخ

میان عشق وباهم بودن
مهربانی رنگ فریب دارد
ساعت بردیوار گردشی زیبا و نجیب دارد
گاه در نگاه غیر همه چیز آرام و زیباست
بیچاره دل دربند صبوری زخمها از حبیب دارد
پرنده درون قفس نغمه خوان پرواز است
به دستان آب ودانه شاید عادت عجیب دارد.
س.آ

خورشید و خون

اگرچه فرسنگها دورم
از آن نیزارهای سرخ خون
آن تالابهای عشق وجنون
بهرباد ونسیم میشنوم
نغمه های حزین
آنجا که درد میروید
از خاک
از هر بوته وخار وگون
ایدل خونین من
نمیدانم بکدامین امید
ترا هنوز شوق طبیدن
شاید طلوعی دیگر آغاز رهایی ست
اگرچه برکوس یاس ونومیدی هنوز زو میکشند
اما خورشید را
جز برآمدن و روشنایی هیچ گریزی نیست
گر بسالیان نهرهای سرخ خون
بهر گوشه ازین مرز وبوم جاریست.

خروش رنجبران

عرشیان چرا چشم و گوشتان کر وکوراست چنان
کجا شد آن همه لاف وگزاف
زمهر ولطف خدایان
چشمه های آب حیات خشکیده از زمین وزمان
این خون محرومان است که میجوشد کران تا کران
بنام دین وایمان سفره ها خالی از آب ونان
لعن ونفرین خلقها براین فریب و فریبکاران
سینه ها پر از درد وهرمان
تاچند ظلم وستم اهریمنان
یکی از عصای جادوی موسی میگفت
آن دگر از شق القمر و معجزه خدای آسمان میگفت
بنگر کنون چگونه بنام آنان ظلم میروید بهر ایمان
وای برحالتان آندم که خلق بخروشد
خونهای پاک شهیدان چون سیل بجوشد
دیر نیست بانگ شور آزادی از سینه رنجبران
تا خورشید آزادی بدرخشد بر این ملک ویران.

س.آ

هرگز از پا نمی نشینیم

یاد یاران در دلم
چه شوری میکارد بجان
چون کبوتران پرگشودن
سوی آسمان
خاطرها زنده اند بهر زمان
گاه در خواب وبیداری
گاه در وقت هوشیاری
بگوش دل میشنوم بانگ‌ رسایشان
چه دلتنگ وبیقرار دیدارم
آنان که در راه رهایی
در راه وطن جامه حق پوشیدن
گر بی غسل وکفن
در غربت وتنهایی
شهد شیرین شهادت نوشیدن
خانه ظلم و ستم گر بپاست
از غفلت وخاموشی ماست
راه باز است هنوز
گر مرد میدان حادثه هایی
تا چند اسیر خود کم بینی هابی
زندگی زیباست
لیک مرگ در راه آزادی زیباتر از زیبای هاست.

درد شاعرانه گی

سکوتم را بدست باد می سپارم هردم
نفس ها درسینه تنگ است بهر دم
دراین آلوده سیاهه بیگانه گانیم
دیده پرنور و به عشق از گرسنه گانیم
داد ازین بیداد سکوت را قفل وزنجیر زنند
باد را در قفس افکندن و نهیب از غیب زنند
شاخه های رقصان بید وصنوبر را چند تبر افکندن
نفرین براین اژدهای هفت گون جهل
اورا پنجه مرگ همچون خون آشام
چنین بانگ اش بهزار دشنام
بیچاره سکوت چند در قل وزنجیر هیاهو
بهاران را چه شد کجاست فوج پرستو
خرده مگیر برمن توای نغمه سرای گل وسنبل
چکامه دان وغزل خوان هر بزم چو بلبل
کوچه های گذرم را فانوس نیست
دیرگاهی است براین مرز وبوم
جز شب زده گان رنجور هیچ قاموس نیست
از وهم وخیال گام شدن پل نمیخواهد
نظر برمردم خسته و تنگ آمده ازجان
آفتاب ومهتاب نمیخواهد
مرا با سکوت مگر فریاد دل نیست
نگاهم بصد زبان راز گوید
گر مرا قلم در دستان
هرچند بی آب ونان
نحیف تر از هر بیان نیست
تلخ است جانان من
افسوس این رنج بی پایان را قصه امروز ودیروز نیست…

در این جهان سراسر جنگ وخون
آرزوها پیروز نیست.

رویاها نیز رنگین اند.

جوانی موسم شکفتن ها بود
گل کردن وطراوت بخشیدنها بود
چه بگویم زان سالهای دور
از مرگ هزاران گل وهیاهوی کور
زان غنچه هایی که نشکفته پرپر شدن
نهالهای نورسته ای که اسیر تبر شدن
بهار عمر ما چه تیره وتار بود
آرزوهایمان گرفتار فریب روزگار بود
گر به اندیشه نظر برآن روزان میبرم
هنوز در سینه به درد رنجورم و آه میبرم
چه فریب شومی بود آن همه قیل وقال
بعد سالیان چگونه زخاطر برم آن وهم وخیال
ما را درسر هزار شور وشوق پرواز بود
افسوس فریب مان دادند وقصه محال بود
همه عمر و جوانی ما به طوفانها فنا شد
شکست دل ما ورویاهای ما تباه شد.

بیدار و دار

ای خصم
گمان مبر اشک ما
از ضعف ماست
بترس از روزی که سیل اشکهای ما
بخروشد ودریا شود
چند ما را به سرخ خونمان
جاودانه ایستادن
هزار جوانه
هزار نهال روئیده بر یادمان شهیدان
ای مقدس ترین فصل قیام
ای سرخ خونین آبان
سحر نزدیک است
این تکرار تاریخ است
ما را از چه می ترسانی
مرگ در راه آزادی
اولین وآخرین آرزوی ماست
من از نسل سیاوش ومازیارم
من فرزند خاک پاک ایرانم…

آغاز

آغاز

آه کشیدنم هیچ بویی از ترس ندارد
آه که از این روزان ابری سخت دلگیرم
حتی اگر مرا توان جنگیدن کجا شد شمشیرم
بهرگوشه ازین خاک
ناله ها از فقر وگرسنگی ست
درختان هوش وخرد
جمله یکایک خشکیدند
چشمه های حیات را
اهریمنان آلودند
آه چرا ما را به همدلی و یکرنگی بهایی نیست
تیغ جلادها برگلویمان
هرچند مرگ همیشه پایان نیست.

شاملو

شاملو

چگونه فریاد نشوم
بغض سالیان در گلویم را
به هزاران آه گل افشان نسازم
هر واژه از حنجره زخمین ات
مرا مرحم رنج هاست
از خاک پاک آلوده بخون پرنده گان اندیشه وپرواز
از دریای نیلگون توده های در فقر ورنج
و از عشق چنان سخن افروخته برتارک اندیشه های توست
که مرا دیوارهای سکوت وترس
همچون بارش باران فرو ریزد
نام تو همانا بامداد وآغاز است
گر صده ها خورشید آرزوهایت برنتابد
برلاله های روئیده بر مزار تو
گل واژه هایت همچون ستاره گان وخورشیدند…!