بابا که رفت

بابا آب داد
شعر زیبای وطن بود
بابا نان داد
نغمه ساز سفره های رنگین
فروغ اش شمع جان بود
هرکجا بابا بود
درد ورنج افسانه بود
شور وشوق کودکی
در کلبه کوچک ما
چون هزاران کلبه روشن
غرق شادی پر زشور وآواز بود
دردا یاد آن روزهای شاد
دردا بابایمان نشناختیم
او زمام وطن راندیم
به هزاران حرف فریب
نعره ها از بغص وکین خواندیم
گشت تیره وتار روزهای روشنمان
پژمرد گلهای امید زمرگ خورشید دلهایمان
بابا که رفت چشمه ها نیز خشکید
شعله افتاد در گندم زاران
بهر گوشه
قهقه خشم ونفرت دیوان
روبه کان فربه از غفلت ها
خانه کرد بردل آه زحسرت ها
سالیان عمرمان برباد رفت
خانه عشق وامید
وطنم ایرانم
درجهل وخرافات تاراج رفت.

مرا تا رنج

سفره خالی تر ازنان
شرم من است برچشم عزیزان
همه عمر تلاش وکار
حسرتهای فروخورده
بغض های بی باران
تاعمق پوچ هزاران پندار
چگونه به او ایمان قوی دارم
آنگاه که موبدان رستگاری
تاسحرگاهان کیفور عیش ونوشند
ز درد ورنج مردمان
فرسنگ ها فراموشند
مهرش ازکدامین آستین
چون ستاره پرنور خواهد تابید
آنگاه که دستان به زیور تزویر رنگین است
برای من وما
مرگ اولین وآخرین سرای آسودنهاست
هرچند بسالیان
امید همچون طلوع آفتاب
به اندیشه رهایی
یگانه رویای انتظار من وما بود.

… همسایه

فاصله من با او
تنها
دیوار کوتاهی بود

به فاصله یک لبخند
وسبدسبد شرم سرخ

چند بهار عطرگل او بوئیدم
هرگز گل زدامان صداقت نچیدم

درسپیده دمان پرواز
پر پرواز مرا دست تقدیر چید

آنکه دردل عشق خواندمش
مرغ هجری شد و
از بام نگاهم پرکشید.

س.آ

۲۵.۷.۹۶

غربت

هیچ اندیشه ای مقصد نیست
آن نشسته دراوج رویاها کیست
آسمان تیره و زمین دلمرده
دریغ زآن روزان خورشید و
این گلهای پژمرده
جنگل ادراک تاریک
زنده گان وحشت زیست
گمگشته شب و روزها ظلمت پست
دردا زین مردم مرده پرست
دردا زین …..
….

مگر آفتاب

ازبلند کوه تردید
تا سبز دامنه جنگلهای خیال
چه خون ودل خوردنهایم دریاد
چه سوز وگدازهایم فریاد
زان تیره گیهای دل زار وشیدایم
آه از ان اشکهای التماس
سربزیر افکندنهای شرم واحساس
جاده ای ساختم از آه های پرسوز شبانه ام
ونهری ازهق هق گریه های بی بهانه ام
ای نجواهای کور
دل بتو دادم تا به ترانه
من ودل فرزند رنج وتردیدیم
لب فروبسته زخم ودردیم
مگر سقوط زکوه بلند خیال…!
مگر پرواز تا روشنای دل ووصال.

کوه سکوت

زیبا رخی ودر پرده راز می نشینی
باعطر گیسوانت
دلها به حسرت می نشانی
در وصف تو ای پرده نشین فریبا
هریک بخیال نقش ها زنند
در باغ گلها
ز سوسن و سنبل و مینا
مرا نه رنگ وصفای جمال است
نه کس نگاهش به کوه وهم وخیال است
آن ابر تیره بی بارانم شاید
بغض بارش دردل میکارم
گر روزی نگاهت به آسمان خیزد
به آهی٬ یادی بخوانم
عمری ست عاشق سوخته دل پاک بازم.

خیال نبود

مگر میشود شاعر بود واهل دل نبود
شعر نوشید وزخمها بردل نداشت
شاید
شاید بیگانه ای
مشق انشاه کند
همچون مرغ مینا به اصوات نغمه برپاکند
لیک
آنکه ازدل گوید مهرش بردل نشیند
وآنکه به مستی قلم رقصاند
چشم نیز بیزار شود وبگریزد
آهم از آن است
چگونه تو با سکوت خویش
تنها به نگاهی
بلندترین شعر جهان را سرودی
چنانم که عمری به تیرش
قلم میکارم بردل خویش
واژه ها به غارت میبرم
تا که شاید
شاید بیتی ازسحروجادوی چشمانت سرایم
اگر ازسوز نهانم جهانی بامن بسوزد
گناهش زفریاد سکوت نگاه تو بود.

گناه خاموشی

***

مرغ شب ناله هایت
رنگ سپیده صبح است
پرهایت زرین پرتو سرخ آفتاب
نهان میخوانی از هجر یاران
زمکر صیادان و وحشت شبهای زندان
به کوکوهای تو جنگل… بیدار
قفس ها زکابوس ات
افسرده وبیمار
ستاره ها نورافشان و
آهوان دشت هوشیار
مرغ شبخوان آوایت آشنای مرغان پرواز است
نوید آسمان آبی وباز است
بدان مرغ غزلخوان بهاران
امید را
پنجره ها گشوده بباغ یاد یاران
برآرم نغمه آن مرغ دلتنگ سحر
(دلم میل بسی پرواز دارد
هوای آسمان باز دارد)
مرغ شب سحر نزدیک و روشنا پیداست
بشوق دیدار خورشید فردا
در دلم بسی غوغاست
خاموشی برصبح و زیبایی
خدا داند
بر مرغان عشق گناه اندر
گناهست…!

گِل کوزه

چرا چرا چرا
جواب هرچه تو گویی
سخن هرچه تو دانی
من از جنس خاک دگرم
روحی اگر
از نفس گرم تو رقصان است
بالی اگر
از پر رویاهای تو نقش آسمان است وستاره
من اسیر قفس چراهای بیشمارم
نغمه ای گر بخوانم
هوای ابری دل است و
راز
معمای زیستی نافرجام
اگر درآینه چشمانت
لبخند مردی تخم گذاشت
اگر بردامنت خوشه انگوری سخن را
پیاله ای شرب سرخ است
آرزوها در برکه مرغان مهاجر
یاد پرواز را
به هوش ستاره ها می آویزد
مست مرا سجده توست
آنگاه طلسم چراهای رنج آدمی
بدستان عشق برسنگی شکنم
باشد خاک مرا
گِل کوزه ای بردستان تو
شاید دگربار برلبانت نشینم.

خیال پوچ

کلون این خانه دیرگاهی به اندیشه گشوده ام
چراغ رابطه بدستان روزگار افروخته ام
دیده برکهکشان وستاره گان دور
دربهت زمزمه زمین تشنه نور
بودنم را
بباران ابرهای مهربانی آراسته ام
زبان به غیر آدمی وهم است مرا
ازهزاره بیم وهراسِ شبهای بی رویا
تاشکوفایی هوش زبان و
پنجره های روشن تکلم
یاد را…
زیست درپناه شاخسار درختان
تا…کور سوی امید رویایی
دردل غارهای سرد وتاریک
خرد فروزِ آتش موبدان
یگانه گریزگاه جهل نیاکان
زان کوره راه های تلخ شکست وپیروزی
آدمی را درد نیست
راز بقا یادگاری ست برقامت بوزینه گان اندیشه
کنون
درخلوت راز ونیاز … بودنها
به فردایی
تنها انسان است که میماند…!