فصل آواز

****
راز دیرینم
ترا در دل چند می نوازم
بابهاران تابهاران شور آوازم
باطپش های غریب
باعطر سرخ گلهای نجیب
ای خزان
باغ وبوستانم چه شد
جمع دوستانم چه شد
من جوانی گم کرده ام
چشم دل خانه غم کرده ام
روزگارا
گوی دور گردونت بازی بود
زان شوق هیاهوی کی بود
آنهمه شور ونواهای امید
آنهمه رویاهای سرخ وسفید
دل من
ای سوز نهانت شمع جان
آرزوهایت وهم مرغان جوان
بی بهاری این خزان عریان شده
صدهزاران مرغ عشق گریان شده
خاموش
گویی باغ رویا دردل خویش دانه ها دارد
دربهاری کز سوز جانها ریشه ها دارد
چو دیو زمستان سیاه درخاک شد
وهم خوابش سنگ فصل آواز شد.

دیروز ٬ امروز ٬ فردا

***
سکوت بامن مدارا میکند
این زخم دیرینه را
این حسرتهای سرخ سینه را
شاید به رویایی مداوا میکند
نان اگر بر سفره نداشتیم
خورشید فردا را
هیچ امید دیدار نداشتیم
خورشیدی زیادها دردل داشتیم
وخورشید آرزوها
درچشمان یار می کاشتیم
آنان که در نیمروز زمستان
از سوزجان شمع ها افروخته اند
بهار آسمانها را
چه کودکانه باور داشتند
مرا دل
هنوز گرم آرزوی های بهار است
و دراین رویای شوم آسمانی
اندیشه های تازه ٬ آدمهای تازه میایند و میروند
همچون ابرهای که با باد بهر سوی سرگردانند
اما آرزوها بسان کوهها ریشه در خاک دارند
وآنان استوارترین قامت ها
و تابان ترین ستاره ها بوده اند
سکوت امروز مرا
هیاهوی پوچ هیچ عداوتی نیست
چه آسان به قضاوت نشسته اند
شاید یگانه افسوس این بریده از زنده گان خواب
به بهاری ست که مرغان مهاجر باز آیند
و مرا فرصت دیدار دگربار یاران نباشد
روزی اگر راز سکوتم
با هوش بیداران درقفس زمان گشوده گردید
قلم یاد هرگز بر زمین مگذار
که این تنهاترین راز پیوند سکوت میان من و توست
تو نیز میدانی
قطره یعنی چکیدن
چشمه یعنی جوشیدن
و رود یعنی
دل درهوای خروش امواج دریاها داشتن …!

داغ تو دارم

***
شعر چشمان تو خواندم و شاعر شدم
پنجره نگاه تو گشودم و آفتاب شدم
در میان انبوه درختان سکوت
فریاد سبز تو شنیدم و
فریاد شدم
چگونه در هجر تو
جام غم ننوشم
در خاموشی شمع وجود تو
همچون شمع بجان نسوزم
یکی خورشید باید
تا جهانی به روشنا لبخند گشاید
ای سفر کرده نگاه سوز من
زندگی بی تو
اگر همچون رود جاری ست
اگر هنوز پرنده ها
آواز پرواز میخوانند
مرا بی تو فصل درد است و
میله های سرد قفس
رویاها همچون برگهای خزان
رنگشان زرد است و
پژمرده یک نفس
در بهاری که گل لبخند تو شکوفا نشود
زمزمه هوش کلام تو ترانه نشود
خشکیده چنارم
همچنان اسیر خشم طوفان
یاد تو گر سبز کنم
سبز است در آه دل و حسرت جان…!

سوره دل

آه من
هنوز تک و تنها
دلداده ورسوا
مبهوت خاطره هاست
آه من
هنوز افسرده خزان است
زاده رویاهای پریشان
و
اشک شمع ای سوزان است
آه من
ای غرق در سکوت اندیشه ها
ای روشن از شعله جانها
می شناسم تورا
قد برافراشته ی حسرتهایم
با من و همزاد مرگ آرزوهایم
سرت سلامت باد
و هنوز
سکوتم آهی ست
به بلندای
آ……ه !

ای دوست

من نیز گریه کردم
زدیده خون بارم
و هنوز
می سوزد جگرم
به داغ خون رفیقان
زآتش جهل اهریمنان
من نیز بحسرت و آه مینگرم
سروهایی که اسیر تبر شدند
پرستوهایی که جبر سفر شدند
و هنوز
دیده بر قاصدکهایی
که شاید از بهار وخورشید گویند
از شکفتن حتی یک شاخه گل بگویند
و تو ای دوست
زمن مپرس ؟
چرا با گرگان به آواز نشدند
درمسلخ بره ها
همدستان جلادها نشدند
افسوس که منِ من نشاختی
یا که من خود به ایام باختی
آری من نیز گریه میکنم
گریه ام
نه زبیم و هراس جان است
اشکم زخواب هزاران وجدان است.
!…

آسمان بارانش هست ؟

با گوشه پیراهنم
پاک میکنم چشمان ترم
بغض غریب در سینه دارم
ابر نیستم تا ببارم
چشمه نیستم تا بجوشم
اشک چشمانم
شیره جان من است
این غرور کور مردانه
باز مشت میکوبد براحساس شبانه
چرا
در مرگ یک پرنده
جدا شدن گلی از شاخه
حتی از شنیدن یک سوگ نامه
چنین غم بر دلم می نشیند
چرا چنین افسرده زدرد میگریم
من که دلم سنگ بود
بگاه رزم با خصم
گلوله ها برایم مشق تفنگ بود
کنون به اندک نوای حزین
ترک برمیدارد بلور شیشه قلبم
کدامین نگاه مرا زمن ربود
در مکتب کیمیاگران عشق
چنین نرم و لطیف زنگارم زدود
برایم دستمال بیاور
جانا
هوای دلم باز ابری ست
آسمان بارانش هست؟

من و درخت

آن درخت توت کنار رود
سبز نگاه تو بود
خوشه های آویزان انگور
یادمان روزان خوش دور
قصه دل بود و نغمه شور
رویاها روشن آفتاب بود
آرزوها طپش دوقلب بیتاب بود

کنون
درخت پیر وتنهاست
توت نمیدهد
تاک …
آن تنیده برقامت توت
خشکیده و فرتوت
نگاه میبرم سایه خیال تو را
تاب خوردنت
رقص گیسوانت
خنده های شوق بلندت
و به انتظار…

رود از تو میگوید
از دریایی
که تو را زمن ربود
ماهیان بهر بهار
از دریا به رود می آیند
خبر تو را …
در هم نشینی پریان
همه می دانند
من و درخت توت هم…!

کوچ

شبی خواب تو دیدم
آسمان پر زستاره بود
ماه در بدرخویش درخشان
میان باغ و بوستان
شبی که دلم بال و پر گرفت
برشاخه مهرت آشیان گرفت
نگاهت عطر عشق بود و دلدادگی
نوایت مرا ترانه و سرود
گیسوانت همچون گندمزاران
هوش زپرنده دلم ربود

باز امشب بخواب من چرا
کنون آسمان چشمانم
بغض آلوده دلتنگی ست
زین شوم فاصله را
نمیدانم
به هزاران یاد
نم نم بارانی است

نمیدانم
تشنه را جز سراب
مگر!
امید هیچ پنداری است.،

من نیز می بینم

پنجره واژه قشنگی ست
برای چشمان محصور دیوارها
پرده ٬ ابر تیره ای ست
درنگاه خورشید باورها
پنجره ادراک من
بکدام کوچه روشن باز میشود
مرا که چشم نیست
آسمانم جز شب نیست
پنجره عطر قدمهای ست
بگرمی دستان مهربان تو
آسمانم
زمزمه های عاشقانه ای ست
از لبان عطرآگین تو!
اگر نباشی…
کوچه بن بست ترین رویای من است
وقتی کنار من باشی
چشم معنای دیدن میدهد
و شوق
رویای سرودن!
پنجره نگاه من
تنها بروی تو گشوده میشود
اگر خورشید هم بتابد.

آخرین رویا

غریب
ای بیگانه با آفتاب
با ستاره گان و مهتاب
چرا درب های آرزو بروی خود بستن
در سوگ و ماتم حسرت ها
چنین پریشان
درخلوت جان سوختن
مرا نیز در اندیشه
درد فراق … آتش و سوز است
زان هجر ناخواسته
بلور شفاف صداقت… شکسته
اما امروز مرا
نوید فردای دگر است
چه چشمان شوقی
امیدشان به دستان من است
غریب
گمان درد و تنهایی
از اندیشه دل دور نگه بدار
غریبانه غم و اندوه بیاد بسپار
چرا که
پروانه ها را جز شوق پرواز
رویایی نیست
بباغ و گلستان
پرگشودن
در سر سودایی نیست
غریب
ای دل بیچاره من
گوش به اندیشه خرد داشتن
آخرین رویای
از خود گذشتن است!
آرام و بی صدا
در‌ خود شکستن است.