مرغ پرواز

وقتی دلم می گیرد
در سوز خاطرات دور گُر می گیر‌د
چشم درچشمه شعرها می شویم
یادها را
یکایک درآغوش می فشارم
اشک نمی شوم
بر برگهای خزان مرده
آه نمی شوم
بر حسرت های دل سوخته
آئینه چشمان آفتاب می بویم
قفس کبوترهای شعر می گشایم
میدانم
روزی من نیز خاطره خواهم بود
و برای نهال های نورسته
خاک گلدانی خواهم شد
وقتی دلم می گیرد
دل به رویای تو می سپارم
ای عشق ٬ ای‌یگانه بال پریدن
و برای رسیدن
تا سرچشمه مقصود
می سرایم ٬ می خوانم
با بانگ بلند آواز
من نیز
کبوتران شعر خود میدهم پرواز.

چرا

چرا ماندم در چراهای اندوهبار
افسرده بالیدم در بیشه زارهای روزگار
من آن علف روئیده در سایه تردیدم
به اندک نسیمی بر باورهایم لرزیدم
من از نسل مرگ گویان و مرگ جویان و مرگ خواهانم
نمیدانم
چرا برلبانم فریاد مرگ بود
جهانی را بامن وما دشمن بود
درون چهار دیوار که نام خانه داشت
رنگ بود زندگی بود
به کوچه دستها بوی نیرنگ داشت
بسالیان فریب حنایش رنگین
ای روزگاران٬ آه و ناله ها را نفرین
یاران رفته را دردل هزاران یاد
نسل های سوخته را فریاد
مرا رویاها چون شمع سوخت
درون سینه ام
بغض ها گلهای پژمرده
افسوس برباغ رویاها
کیست تا بدانند
چرا
هرگز گلی نشکفت.

اینبار

به آن درودگر اندیشه میبرم
تکه چوب خشک
از درخت بید پیر
در دستانش شکل گیرد و فرم
همچون خمیر
گاه دست میبرد برجعبه ابزار
آنچه خواهد میگیرد بکار
عمری مرا در دست قلم
گاه چنان خالی جعبه افکارم
انگار نه انگار واژه ها در سر دارم
یا به تکرار زاحساس سرشارم
گاه دلت فریاد میخواهد
گاه خلوت و سکوت
شاید چشمان تری
به هنگامه دل تنگی
ودلی انباشت درد
همچون آسمان تیره وابری
هرچه تلاش میبری
دریغ از قطره اشکی
یا
شکست بغض وفریادی
تنها تو ای رفیق دل و احساس
تو میدانی
دردل تورا هزار حرف نگفته
هزار قصه پر رمز و راز
بسان غنچه های نشکفته
دریغ و درد
گاه واژه ها را با تو ستیز است
انچه به ادراک
از احساس لبریز است
و شاید چاره را
سکوت راه گشاست
کوه شدن وصبوری دل٬ روح افزاست
سکوت من نشان از نگاه پریشانم دارد
در بیشه زار ادراک
این صیاد وحشی احساس
دگربار دیده برعمق کلامم دارد
نه به فریاد ٬ نه به باران و شکست سکوت
اینبار تنها
چشم٬ دل به نگاه تو دارد !
در کمند واژه ها
گوش به فرمان تو دارد !
تا چه بگویم ٬ چه بخوانم
ای عشق !!!
…..
پ.ن اشاره
شاید…………..تو را
برای لحظه دیدار معشوق
در دل هزار حرف شوق
ناگه
واژه ای برلب نمی رقصد
جز زمزمه گنگ و نامفهوم…
و…!!!شاید …مرا
ذات عشق چنین است
لکنت….
نگاه زبان عشق است.

خیلی دور خیلی نزدیک

سایه ها میدانند
راز سکوت بلند زبانم
یگانه بانگ رسای عصیانم
خورشید ادراک داغ و سوزان
گُر گرفتم زحقارت های زمان
زین زمزمه های کینه افروز
زین آدمک های هیمه سوز
قصه ام افسانه تک درخت بیابان
سایه گستر مسافران
جان پناه پرنده گان
خود اسیر باد و طوفان
خود تشنه عطش تابستان
سایه ها میدانند
هوش وحشی کوچه ها را
اشک تلخ خشکیده رودها را
بهار نیز تنها مسافری ست
از کوچه های سرد زمستان
دلهای شکسته بهانه تازه نمیخواهند
بهر غروب با مرگ سایه ها
ابر میشوند باران میشوند
در خلوت شوم دلتنگی ها
با محو یادها
دگربار تو را خاطره می شوند.

خانه…!

بتو اندیشه میبرم و
بخود مینگرم
من از تو وحشت نمیجویم
آغوش تو
هرچند سرد و تاریک و نمور
آخرین پناه من است
این ره یافته تا آبی آسمان ها
پیکرین را
امانت توست
آغوشت بازوان شوق دیریافته من
تا کدامین لحظه طپش
ترا درود باید گفت
ای اولین و آخرین آغازیدنم
گامهای هرزه گرد این کولی بازیگوش
تا خاموش ترا آغوش
هرگز نشایدم فراموش.
ای خاک

شهر فراموشی

من که سهراب نبود
تا وضو بر دل و احساس زند
با گل و خار برقصد
با نوای مرغ ماهیخوار
ساز بی آواز زند
منِ من شعر نمینوشد
وقتی گلها تشنه و پژمرده اند
غزلی به آواز نمیخواند
وقتی مطربان ساز شکستند
من که فردوس نبود
تا بانگ حماسه برآرد زمردان پاک
شمشیر ادب بوسد به درگاه یزدان پاک
منِ من بابای کودکان کار است
چند سالی زار و زمینگیر
گوشه ای افتاده و بیمار است
شعرمن چشم مردم حسرتهاست
زنده اما
مرده ای از شهر خاطره ها ست
راستی
تو نیز شعر میخوانی
تو نیز شاعری و شعر میدانی
منِ من گر دیدی
چشم فروگیر و گذر کن
کزین ژولیده دردمند
گر به نیکی ترا
سوگند
باز حذر کن
من که از مردم بی نام و نشان آمده ام
آمدم تا بهارم ٬ دل پاکم
بپای خزانت ریزم
تا بگویم در این دشت سراسر …خون و جنون
منِ من نیز هنوز بیدار است
تا طلوع خورشید آسمان
هنوز هوشیار است
شعر من عشق
شاعرم مردمان پاک سرشت
گر نشانم میجویی
از بهشت بالا گذر باید برد
گام عشق است
در زمینی که زندگی رویا نیست
قصه ها
از افسانه و وهم وخیال خالی ست
بیگمان
تو به من خواهی رسید
تا طلوع آفتاب عشق
زندگی در نگاهت جاری ست
تادست منِ من دردست تو
شهر ما آفتابی ست.

فلسفه

شعر میخوانم و آه بردل می کارم
هوشم…
زان دلهای که درغم واندوه
احساس زخم خورده شوق
بر باغ رویاها سبز کردند
هوشم…
بغض گلوی دردم می شکافد
آنان که هرگز گل عمرشان نبوئیدن
درپس دیوارهای بلند حسادت های ننگین
غریبانه چشم فرو بستن
شعرشان رنج نامه های نان بود و شرافت
آیه های روشن زندگی بود و
عشق و محبت
شاعری دیدم
جز شعر هیچ بر پنجه احساس نمیبافت
شعری از جنس تارهای سپید آسیابان
شاعری اشکهایش نهری زحسرتهای کویر داشت
در پرتوی لرزان شمع چشمانش
ذکر پروانه ها مینوشت
هوشم…
به شعر درود گویم
در هر واژه خاموش
شمع ای بربال باد بویم
افراشته برقامت افسوس
نمیدانم
اگر شاعر بودم
گل را چه خطاب میکردم
نان را چگونه فریاد میبردم
چرا چنین در رقص واژه گان شعر
من نیز بیگانه رقصانم
همچون پیله نگشوده ام
گمانم بلند…. چرا شمع شدم…
بگو بامن…چرا پروانه شدنم!
این تیره ظلمت
تنها
خورشید را فریاد میبرد.

چشم دل

چهره شب سیاه و
ظلمت نابیناست
خورشید روشن چشم و
دیده گواهست
گناه شب مگر زخواب خورشید نیست
دیده نابینا زین قصه ها جداست
آن که ندیدی بنور چشمان
شرح ماجراست
صد توبه کردن و شکستن
آنجا که اندیشه ها نابیناست
جهانی خفته زظلمت ادراکیان
چه فریب است تا خدای افلاکیان
هزار ستاره سوز الست
رهنماست
تنها یکی
جهانی را
آفتاب روشنِ یکتاست.

او ی من

میخواهم گریه کنم
بی کسی ها را
آواز دهم
میخواهم گریه کنم
دل تنگی ها را
پرواز دهم
از کدامین پنجره باز
سکوتم میخوانید
فریب مهتاب شب
روشن آفتاب میخوانید
من از شب و ظلمت
هراس نمی نوشم
فریادهایم
برقامت سکوت نمی پوشم
بگذار راز دل بگشایم
نگاهم را
برقاب کهنه خاطرات بیاویزم
میدانم
با آمدن بهار
باصوت دلنشین پرستوهای بیقرار
نغمه ها از او ی من میخوانند
در کوک آواز بالهای شکسته !
از او ی تو
هیچ نمیدانم .

زبان سرخ

در غربت آشنای نگاه ها شناورم
دل می تپد !
از طپش دل
ناگفته ها عصیانند
پرچین های بلند نی گون
همچنان سبز میمیرند
درخاک نمور حسادت!
بهر رویای شناور
چنگ میبرم
تا که شاید
شاید به ساحل آئینه مقابل رسیده باشم
اینجا دیگر از صیادها خبری نیست
ماهی ها ازچشمان هم آب مینوشند
قایق بانان دیرگاهی
تورهایشان بافته اند
چه دل پرتلاطمی دارم
واژه هایش همیشه رقصانند
احساس پاروی شکسته ای ست
نصیب من!
نگاه های بی هدف
حسرتهای خاموش
آماج تیر واژگان شررو من!
یاد خوب است
اگر
بوسه ها از خاطر نبریم
یاد خوب است
اگر
فواره هایش از چشمان تو
سرازیر شود
آنگاه
یک دل سیر
کاش هایم را
برساحل اندیشه های
بارانی تو
سبز خواهم کاشت!
حتی اگر اینبار
سرمن برباد دهد.