پرچین های افراشته براین کهن دیار
نه از بهر دشمن است ونه دیو نابکار
دهه ها ما را از چشم وخرد ربوده اند
براین خرابه باورهای تحجر زنجیر نموده اند
جهانی سراسر سبز آرزوهای ست به عقل وخرد
سبز دستانی که دل بریده اند زین اوهام جهل نابخرد
ای خاک کهن شرم مینوشم از آن خونهای پاک
در راه آزادی جان فدا کردند وشدند درخاک
این دیوهای پلید با ردای رستگاری انسانها
ربودن دین وایمان ما وهم خالی ست سفره ها
باید سیمرغ افسانه ها شدند و بال پرواز گشودن
تا بفردای این مرز وبوم پرچم افتخار برافراشتن.
س.آ
فرزند بهمن
به گلهای باغچه درود نمیگویم
به ابرهای باران مهر نمیورزم
من به کوه وجنگل از دریچه صبح نخواهم نگریست
آسمانم رنگی از عشق و محبت ندارد
چشمانم پرشده از حسرتهای بیشمار
وسعت خیالم میرسد تا گورستان پروانه ها
چرا که زاده زمستانم
سالیان خشم وکینه ره توشه من است
تشنه خونم و پیام آور مرگ کبوتران آزادی
آری من فرزند بهمن ام.
دیو زمان
با ردای مسیحای زمان بانگ رهایی دادی
مردمان ساده دل ورنجیده از دیو زمان را
بصد شور وشعف نوید آزادی دادی
جانها در ره این مژده چو بهاران میرسد
روز وصل جانان وجمع یاران میرسد
چون کبوتران مسلخ یکایک به قربانگاه دادی
صد دریغ ودرد زان همه خونهای پاک
بهر بهروزی وشادکامی
گشت روان از سینه های چاک چاک
آنکه آزادی در اندیشه چون جانش بود عزیز
روز دیگر گردید اسیر دست تویی خونریز
نهر خونهای بیشماران
بحکم ات همچنان رودی روان
قصه این درد ورنج
آتش سوزی است بجان
این درخت روییده بر خاک وطن
میوه اش تنها سدر گشت وکفن
باتو گویم ای از بن وریشه در خلسه وخواب
دورگردون را نگر
گر بچشم دل داری جواب
درکجای قصه آفرینش
دین وایمان بود رهنمای مرده گان
گر بسر عقل وخرد
خوان این نکته های پر اثر
تا نباشد نوع بشر
دین وآئین جمله باشندبی ثمر
تو که با نام خدا میستانی جانها
روز محشر چیست ترا زین مدعا…؟
س.آ
هوای آزادی
اینروزها چند دلگیر وافسرده ترینم
ازین قفس ریا وفریب سخت غمگینم
دلم از شعله سوزان این روزان سیاه
بسی خونین است و دربند غم اسیرم
بانگ دردم و بغضی غریب در سینه دارم
بر پرنده گان زاده قفس از آزادی چه بگویم
از آسمان وپرواز یاد نیست ایدل زخمین
نفرین براین قفس اندیشه از آئینه ها شرمگینم.
س.آ
روزگار سیاه
دل خونین من و خاک
از زخمهای زمانه گردیده بصدچاک
چشمها از جور وستم همه اشکبار
تاچند صبر وتحمل برخصم نابکار
چند پر وبال پرواز شکستن
زبانهای نغمه از نای بریدن
آن خورشید برآمده ازعشق کجا شد
هرآنچه به خونها سرشتیم فنا شد
ای خصم گمانت ترا مرگ محال است
ای خفته کبر وغرور این وهم وخیال است.
زمستان سیاه
گلها با بهار می آیند
پروانه ها وزنبورها
حتی شاهپرکها
بسوی گل وگلزار می آیند
اما بدلها شور وشادی نیست
پرنده ها میدانند
چیزی یا کسی غمی سنگین در دل دارد
یا که شاید دیو پلیدها دراین بیشه منزل دارد
دربهاری که گل لبخند شکوفه نکند
پرستویی زیر شیروانی عشق لانه نکند
بهارش بیگمان رنگ زخزان دارد
ننه سرما رخت عزا برتن دارد
ای مرغ شب بیدار بخوان
این مرز وبوم
این گل وگلزار
بغض چه چیزی را دردل وجان دارد.
بوسه بقا
من نیز عشق میشناسم
عشق را درآغوش صداقت سروده ام
خانه ام رو بباغ محبت دارد
و پنجره ای برای تماشا
گلدانی دارم با گل شب بو
هدیه ای به ماه وستاره ها
بهر طلوع شاخه های انار
باغ پدری
پذیرای گنجشکان آواز خوانند
من از ورای پنجره اشتیاق
نماز میبرم بر زندگی
تمام وجودم پر شده از
دستانی که لحظه هایم را
برای فردایی دیگر به شوق میخوانند
او می آید قبل از آنکه گل نگاهم پژمرده انتظار شود
آنکه همیشه در راه است
پیش از زایش اولین بوسه آفرینش
ای ستاره صبح
تو نیز میدانی
او را هرگز نبودش آغاز.
چشم محبت
از دریچه چشمان تو
تا نگاه من
نگاه بر خطوط موزون دلنوشته های شاعران دلسوخته
اندیشه بر رازگونه های از دل وجان برخاسته
ریسمان پیوندی است
میان من و آن شوق سرگشته
چرا اینگونه بدرد میسوزم
از پنجره نگاه های عاشقان دل شکسته
گاه زندگی گرمابخش لحظه های کور میشوند
گاه افسرده ودلمرده ترین چشمان
بر فرداهایی که امید همچون بلوری است
کز نامرادی های روزگار شکسته
آنگاه
ترک برمیدارد قلب رویاهایم
با خویش در جدالم
با چگونه واژه هایی امید را رایگان به تو ببخشایم
چگونه از درد ورنج بیشماران پرده برگیرم
و با هر چرخش قلم بذر امید وآرزو
بر باغ اندیشه ها سبز باورها سازم
مگر جز عشق و صداقت
جز یکرنگی و محبت!
میخواهم فریاد برآرم
زندگی را با تمام خوب وبدهایش
با تمام شادیها و رنجهایش
زندگی باید کرد
با این عمرهای کوتاه
نفرت وکینه ها را در دل جای نیست
وقتی میدانم ومیدانی
بفردای که شاید زندگی از آن ما نیست
براین ردپاهای قلم و اندیشه
هیچ زاده گان را
هیچ رویایی بی حضور عشق واحساس
نوشداروی نیست مگر با ستاره گان اندیشه .
سمفونی ۵۷
بهار چگونه رنگی دارد
در نگاه دلمرده گان شهر اندوه
خزان چه رنگین میخرامد
در سمفونی باد وطوفان
فصلها تکرار بی پایان سوز خورشیدند
آیا کسی بجان سوختن را هدیه ای از خدایان میشناسد
وقتی دیرزمانی در آتش رنج ودرد
فصلها رنگ از شعله های حسرت دارند
چلچله های سفر نغمه خوان سرزمینهای دوراند
شاید شاید
باید پرواز را دگربار در ستایش ستاره ها معنا بخشیدند
وبهار را از دریچه آسمان بتماشا نشستند
شهر من آبستن زایش کدامین اسطوره است
کاینچنین سکوت مینوشد
رستگاری تنها یک بهانه بود
در سرزمینی که مردمانش
سوگوار مرگ زمستانند
تاچند فریب چراغ شب است
آنجاکه پایان آغاز رویاهای دیریافته گان زندگی ست
آنانکه قفس را بامرگ خویش به تمسخر قصری زرین سروده اند
زندگی را نیز دوست میداشتند
یادها هرگز رخت ماتم نمیپوشند
و هیچ آرزویی هرگز زاده اوهام نبوده است
وقتی فرداها را
همیشه طلوع خورشید هزاران معنا میبخشد.
انتظار
برخاک تان اشک نریزم هرگز
با ناله وماتم رخت سیاه نپوشم هرگز
ای کبوتران مسلخ جعل خدایان دروغین
هر قطره از خونتان
نهال عشق وآزادی را ببار خواهد نشست
میدانم داغ تان بردل چه گران نشسته است
میدانم اشک مادران وفرزندانتان
سیل خروشانی است در فردای بیداری …
و بفرداها آرمانتان شکوفای آزادی است
گورتان را چه نشان زیباتری
و چه نام آشناتری
طلوع یادآور گورتان
وآفتاب نوازشگر خاکتان
ای بی نشان های ستاره نشان.
س.آ