چرا

چرا ماندم در چراهای اندوهبار
افسرده بالیدم در بیشه زارهای روزگار
من آن علف روئیده در سایه تردیدم
به اندک نسیمی بر باورهایم لرزیدم
من از نسل مرگ گویان و مرگ جویان و مرگ خواهانم
نمیدانم
چرا برلبانم فریاد مرگ بود
جهانی را بامن وما دشمن بود
درون چهار دیوار که نام خانه داشت
رنگ بود زندگی بود
به کوچه دستها بوی نیرنگ داشت
بسالیان فریب حنایش رنگین
ای روزگاران٬ آه و ناله ها را نفرین
یاران رفته را دردل هزاران یاد
نسل های سوخته را فریاد
مرا رویاها چون شمع سوخت
درون سینه ام
بغض ها گلهای پژمرده
افسوس برباغ رویاها
کیست تا بدانند
چرا
هرگز گلی نشکفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *