اندیشه درآتش

گر زخلوت مرا شور وغوغای
دردل هزاران راز نهان است به پنداری
قلم بامن سریاری ندارد
تا به انگشتان مهری نشانم
گر زخطوط دردم
به آهی پراکنده میخواند افکارم
واژه ها نیز بامن درستیزند
و از کمند سفید برگها میگریزند
گاه درعالم خیال چند سطر مشق رویا زنم
ودر حصار اندیشه انشاه کنم
لیک میان من ودل فرسنگها فاصله است
آنچه در دام ماند
واژه های غریب و تنهای ست
آواره در کوچه های بن بست سکوت
همچون نمازی بزبان خدایان
جز به احساس نتوان راز گشود
ندانم آن نقاش چیره دست
درد را چگونه بربوم نگاه می نشاند
آه را چگونه برقاب تماشا
می آویزد
آن کودکم در عالم اتابک
مداد ودفتری ست مرا
با هزاران خطوط درهم تنیده ام
شاید قصر پادشاهی ست هزارتو
شاید جنگل انبوهی ست سرد وتاریک
یا که دریای مواجی با بیشمار کشتی شکسته
هرآن که بتماشا توشه برگیری
مرا فریاد طغیان است و ارامش قبل از طوفان
اینجا نه باغ گلی ست هدیه دل عاشق
ونه بستر امنی برای آسودنها
تنها اوست که میداند
چه آتش است براین نیستان اندیشه…!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *