چله نشین یادها و حسرتها

چند لحظه بیش نبود
رویاهایی که ریشه نکرد
تیشه بود وبرخاک نشاند
باورهایی که بوی آسمان داشت
سالیان میگذرد ‌وسروهای خیال
سبز آرزوهایی ست که بر زانوان بی رمق اندیشه ها رقصانند
با بهار آغازی بود
زمستان چرا سبز میخواند
من از کوچه های یاد چگونه فریاد شوم
درحصار معجزه های سنگ
خشت های کهن گواه من است
نسب ام میرسد به آفتاب
با شمع قرابت چه بخوانم
ای زنده بگوران عصیان وقیام
کنون سکوت قلم بسالیان با شمائیان سخن میگوید
از هزاران درد جانسوز پنهان
در ازهام کوچه واژه های گنگ ولال پریشان…!

س.آ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *