سکون

دیگر هیچ نخواهم گفت
نه کلامی نه اشارتی
اگر چشمانم هنوز
بتماشا حسرت میبارد
از ارتعاش دل است
کز هزار زخم زبان
خون چکان است
روزگاری به آن پرنده خیره نگریستم
همان کز قفس رهانیدم،
همان که آسمان از یاد برده است
و مرا
باز تکرار وتکرار
اما پرنده دل به قفس سپرده است
میدانم کنون چشمانی به بهت اسارتم
عشق را هجا میکنند،
غافل از آن که من دربند عادتم
وعشق درهوش مرا
تنها مفهوم بقاست،
بیچاره دل من !
نه پرنده است و
نه آسمانش!
به کی گویم از فریب زمان
وقتی
هرگز مسافرش نبودم!

آزادی

تا صدا دادم ترا
شب فرا رسید مرا
در ظلمت نگاه تو
هیچ نبود آشنا
دردا
تاریک یک خیال دور
هنوز نوید راه من
با خورشید ترا
گر روشن امیدی ست
با صبح آرزو ترا
گر نغمه پرنده ای ست
بگو از دلتنگی های من
از آیه آیه های کتاب خون
بگو از بهشتیان زمین
بسالیان
اهریمن ز کارشان
شده شرمگین آز و کین
تا صدا دادم ترا
دوزخ گردید نسیب من
عمری سکوت زبان گرفت
وای ازین گناه من !

آینه

در سوگ تو میگریم
پیش از آنکه در خاک شوم
تا بچشمانت چشم شدم
سراسر وحشت وترس شدم
آری کنون در نگاه تو
همچون نگاه آینه
در سوگ آشنا میگریم
دردا بماتم امید نشسته ام
ای نگاه بهت پریشان
کس نمیداند
چه سخن ها باتو کرده ام
خاکسترم و خاکم کنید
زین بیش مرا هیچ نبود
مگر شاید
دلتنگی های دلی تنها
شاید
برای رخ در آینه چشمانت !
آنگاه که بمن رسیده باشی .

رخ تابان

خورشید را
نقابی بر رخ نیست
رخ تابان خود نقابی ست
کس ناکس را
یارای نگاهش نیست،
رخ تابان کن
در آئینه مهر و صفا
زندگی
روشن جان میشود
در نقاب نیرنگ و فریب
خورشید نگاه
شعله ای ست درباد
بانگ ظالمان
هیچ نماند به یاد
خوشا آنان که خورشید دل هایند
جهانی را به سوز عشق ره گشایند.

بال پرواز

شب را دوست میدارم
کانجا پرواز خیال است و
شوق ستاره گان،
در سرزمین رویاها
هنوز
کودکی میبینم
در بهت پرواز بادبادکها،
کانجا
مهر دستان زندگی می بویم
همچون نوازش شبنم
بر لطافت گلهای بهار،
آری
شب را دوست می دارم
خلوت منی ست دلتنگ خاطرات
دلتنگ آن دوبال جادویی پرواز
آن دو قلب تپنده هر آغاز،
کانجا که چشمانم
یادشان درآغوش می فشارد.
،،،،،،،
یادشان نور چشمانم
خاطراتشان خورشید آسمانم،

تقدیم به همه پدران و مادران

تماشا

روزها درپی شب
و
شب ها درگریز از خورشید
مکرراند
خاطرات تو نیز
تکرار شب و روز من است.
اگر چه هر روز آغاز دگر است
اما من در نیمه شب اندیشه
رنگ افسوس نوشیدم
و در سیاه تردید
به رویاهای نابالغ خویش
همچون مسیح بدار اوهام
آویخته ام.
تنها تو میدانی راز این اشارتها را
جز تو…
چشمی اگر
بیگمان مصلوب دگری ست
دراین دشت پیر جنون !
….
تماشا…
نوای زخمه بر دلهای پرخون.

بهشت من

پیش از آنکه خاک شوم
پیش تر از آنکه ازخاک برآیم
آلوده بدامن تو
خاک شدم
قصه غریبی ست
او میداند
فاصله ها رویای آسمانهاست
آنگاه سیبی
تنها برای غربت من
زان درخت هوش کهن فرو افتاد
هنوز
وسوسه ها را دوست میدارم
پنجره ای ست
بخلوت اندیشه های عریان
با تو که باشم
خاک بهشت من است
حتی با تکریم
دُردانه
فرشته فاتح عبادت
آن یگانه مغضوب!

صبح رهایی

بهارا
گوش به نوای دل حزینم
زمزمه بغض زندگانِ بی آوازی ست
در نجوای شبانه بارش باران،
بهارا
چه امیدها سبز نگاه تو بود
دانه های حسرت! به شوق آسمان
نهالی ست بخواب…
بمهر مادر این خاک
در فصل سرخ آفتاب،
بهارا
رویاهای مرا
بسالیان
نغمه مرغان مهاجر
شور آوازند
اندیشه روشن پرواز را
بخون یاران شهید،،،
هنوز
شور سفیدترین لبخنده صبح آغازند.

نگاه خورشید

چه تلخ است آن شور
آن رویاهای روشن نور
در شکاف حقارت ها
لابلای بوی نان تازه
برشته شود،
گم گشته و بی نوا
خورشیدکهای که هرگز طلوع نکردند،
فراموش ناک ترین
آن خورشید …
خواب باورمان شد!
در سپیده دمان لاله ها
جامه از تن شب
برخواهیم گرفت
آنگاه
نگاه تو
امید را
خورشید کند.