باغ زندگانی

دل تنگم زان خاطرات بیرنگ
یاد روزان بهار ورویاهای رنگارنگ
من بودم واو درباغ جوانی
به شادی نغمه خوان زندگانی
هوا روشن آفتاب ونگاه ها خرم
زمین سبزچمن وگل ،دلها گرم
کجا بفردایی اندیشه غم بود
بدرد آرزوها سرد وبیرنگ بود
چو بگذشت بهار ورسیده خزان
رفت روزان آفتاب وآمد زمستان
نه من ماند ونه آن مرغ غزلخوان
چه کابوسی ست مرا یاد رفیقان.
س.آ

دریا باور ماست

بیا تا باپاهای برهنه
برساحل دریا گام برداریم
بیا تا روزهای رفته را
بر نقش یادها نشانیم
آن گرم مرداد
سرشار آرزوها ورویاهای شاد
شوق آواز وشور فریاد
چه آرام وسبکبال
با باورها مهر بردل می کاشتیم
یاد است برای پریدن
با بالهای آراسته
تا کهکشان خیال فسانه ها بافتیم
باکدامین ستاره
سوختن وخاکستر شدن را یقین پنداشتیم
گر ساحل همان است وغروب آفتاب زیبا
دختر آذر سرد وساکت نظاره گر ماست
بسوز سرمایش گونه ها سرخ است
چه خیالی
وقتی دستانت در دستانم
خزان یا بهاران
جای پاها میداند هنوز عاشق ترینیم
با کوله باری از خاطرات سالیان عمر
درآغوش هم با دریا عهد و پیمان می بندیم
تاعشقمان جاودان رویای مواج دریا باشد.

س.آ

شرم

سخنم دردفتر یاد برقلم مینشانم
مرادم تو بودی وآگاه از آه دلم
ازتو نان نمیخواهم نان ارزانی دندان
ازتو نام ونشان نمیخواهم منم هزاران یکی انسان
چند دست نیازم گل یاس چید
چشمانم به تمنا رویای آتش دید
تنها تو میدانی کجای قصه ام
غیر تو کس نداند چرا هنوز ازدل ننوشته ام.

س.آ

دل درخاک

پاها چه غمبار وناتوان زار میبرند کوچه های کودکی را
آنجا که گم گشت آرزوها و رویاهای من است
ای پاهای مهربان
بی تو نیز دل درگذر است
کوچه رویاها را بدنبال سالهای رفته میگردد
اگرچه دل نیز پیر وخسته راه است
ولی بربال جادویی اندیشه
ره بسوی چشمه سار ابدی میبرد
نازنین پاهای من
ترسم درفراق وحسرت دل
زانوان خمیده ات مرگ را در آغوش بگیرد
وصیعت ام نه دستانم
برای عبرت ازخاک بیرون بماند
تاهمگان بدانند چه تهی رفته ام
بلکه کفش هایم را برخاک گورم بتماشا بیاویزند
تاهمگان بخوانند راه چه نزدیک بود
چه بیهوده عمری کوچه ها را بدنبال خانه امن آشنا میگشتم
وصله های نشسته برکفشهایم بهترین گواه من است
دربهت چشمان هیاهو…!

س.آ

اتفاق

آنگاه سرما تاعمق وجودم شیهه می کشید
نگاهم خیره هیچِ یک خیال وحشت زده زمستان
بودنم زمان را بی من می چرید
لحظه ها درسکون بی پایان دوار
قهقه فراق میسرود
درخود لرزیدم
سایه متبرک مردی را
در آینه ادراک می بوئیدم
فریادهایم درگلو سکته میزد
پاهایم گامها را بدار فراموشی می آویخت
بی اختیار برخاک افتادم
تفکراتم غریق بهت وسکوت
میدیدم ،می شنیدم و چه تلخ
دانستم
دیگر هرگز او بامن نخواهد بود
در آتش پنهان حسرتها
با آرزویی نابالغ
در دل هزار هزار ایکاش
شاید اشک مرا یار شود
و زبان بانگ درد بنوشد
چه سخت وناگوار عروس سیاه پوش مرگ رقصان است
درسپیده دمان زندگی…!
چه درد است
انجماد خاطرات
آندم که تورا جز خیال پرواز نیست
وقتی آینه خیال شکست
به لحظه لحظه یاس درود خواهی گفت
و میخوانی
زندگی شاید یک اتفاق نانوشته است.

س.ا

لوسی حوای مادر

نامش لوسی نهادن
راز هستی
درنگاهش دگرگون یافتن
چه افسانه ها
از زن وعشق دردامان بقا سرودن
کنون فریاد او را
برابری وعدالت است
نمیدانم چرا
هنوز او را ناز ولطیف می نامیم
احساسش را
جدا از احساس مردان میخوانیم
چه فرق است
نامش حوای مادر
یا لوسی پندار
همان بوزینه تنها
آینه تمام نمای تکامل نوع بشر…!
حلقه گمگشته بقا .
س.آ

دزدان زاهد

زآه دل خویش پرده نگیرم به زمانه
بسی زار وخراب فتاده پرده دار زمانه
مردمان نام و شرف رنجور هزار اندوه
سواران ریا کیفور عیش ونوش زمانه
دی با غصه و درد ناله ها داشتم با دل
ستاره بخت زاهدان وچراغ جهل زمانه
غیر نداند ز شرم مردم دردمند شریف
آشنا بیگانه با خونین جگران اهل زمانه
اینجا سخن از عدل وداد نیست به آئین
مناجات زاهدان شب کفر است این زمانه
آه خویش در سینه نشانم کز جور ایام
فریاد را فریادرسش شریک دزدان زمانه.

س.آ

باغ ستاره ها

تو کز جاده مهتاب به خورشید رسیدی
درباغ ستاره ها چو آهو بهر سوی دویدی
چرا ازکوچه نگاهم یاد زخاطره ها نکردی
چرا آرزوها نشکفته دردل خاک کردی
خورشید وماه خاطره ها از یاد تو دارند
گر ماه رخ درپرده شب دارد
ستاره ها سوز فراق تو دارند
تو خود ستاره وماهی
همچون افسانه ها خورشید دلهایی
افسوس این شمع به گوشه چشمی هرگز ندیدی
افسوس…دانی ؟
با دل شیدای من چه کردی.

فرزندان ستاره

بغض درگلو داری ومهرسکوت برلب
حرف بسیار داری وبیم رازهای نهفت
مگر دل آدم غاری نهان دارد
چنین پنهان چنبره بر حسرتها میبری
ابری شو
وجودت بدست باد بسپار
تا کران آبی ترین آسمان ودریا
تا وسعت داغ کویر ودشت ها
بال بگشای
قطره قطره باران شو
طراوت هرگل شکوفایی رویای ترین آرزوهای توست
تنها ببار
چه فرق است بردامان کدامین امید فرو نشینی
این بغض کهنه چرکین
این سکوت وسکون چشمان غمگین
بدست خاطره باید داد
تا تنها قاب عکسی شود برای با هم بودن
برای گریز از آن کوچه های تلخ یاد
روزگاری با شکوفتن یک غنچه گل
تا سرزمین خیال بال پروازت بود
بالهایت کجا جا مانده است
کنون با بال جادوی شعر
با شور اشک وقلم
سفره دل بگشای
باید گنجشک ها را به مهمانی آفتاب خواند
لحظه ها را به آواز سفر
کوچیدن و کوچیدن
ازین بغض لعنتی
ازین دیوارهای پلید سیاه
حسرتهای وحشی بی انتها
برایگان هرگز هرگز
لحظه ها را دریاب که من میزبان
زیباترین واژه گان نگاه توام
باید رخت ستاره ها برتن فردا پوشید
ما… یعنی
من و تو بخانه برخواهیم گشت
چرا که
زندگی برای زندگی زیباست
نه برای زنده ماندن..!

اندیشه درآتش

گر زخلوت مرا شور وغوغای
دردل هزاران راز نهان است به پنداری
قلم بامن سریاری ندارد
تا به انگشتان مهری نشانم
گر زخطوط دردم
به آهی پراکنده میخواند افکارم
واژه ها نیز بامن درستیزند
و از کمند سفید برگها میگریزند
گاه درعالم خیال چند سطر مشق رویا زنم
ودر حصار اندیشه انشاه کنم
لیک میان من ودل فرسنگها فاصله است
آنچه در دام ماند
واژه های غریب و تنهای ست
آواره در کوچه های بن بست سکوت
همچون نمازی بزبان خدایان
جز به احساس نتوان راز گشود
ندانم آن نقاش چیره دست
درد را چگونه بربوم نگاه می نشاند
آه را چگونه برقاب تماشا
می آویزد
آن کودکم در عالم اتابک
مداد ودفتری ست مرا
با هزاران خطوط درهم تنیده ام
شاید قصر پادشاهی ست هزارتو
شاید جنگل انبوهی ست سرد وتاریک
یا که دریای مواجی با بیشمار کشتی شکسته
هرآن که بتماشا توشه برگیری
مرا فریاد طغیان است و ارامش قبل از طوفان
اینجا نه باغ گلی ست هدیه دل عاشق
ونه بستر امنی برای آسودنها
تنها اوست که میداند
چه آتش است براین نیستان اندیشه…!